خرداد 1385 - گنجینه نور
ساعت 4:39 عصر چهارشنبه 85/3/24
خبر آمد، خبری در راه است سر خوش آن دل که از آن آگاه است شاید این جمعه بیاید شاید... پرده از چهره گشاید شاید... دست افشان ...پای کوبان می روم بر در سلطان خوبان می روم می روم بار دگر مستم کند بی سر و بی پا و بی دستم کند می روم کز خویشتن بیرون شوم در پی لیلا رخی مجنون شوم هر که نشناسد امام خویش را بر که بسپارد زمان خویش را با همه لحظه خوش آواییم در به در کوچه ی تنهاییم ای دو سه تا کوچه ز ما دورتر نغمه ی تو از همه پر شور تر کاش که این فاصله را کم کنی محنت این قافله را کم کنی کاش که همسایه ی ما می شدی مایه ی آسایه ی ما می شدی هر که به دیدار تو نایل شود یک شبه حلال مسائل شود دوش مرا حال خوشی دست داد سینه ی ما را عطشی دست داد نام تو بردم لبم آتش گرفت شعله به دامان سیاوش گرفت نام تو آرامه ی جان من است نامه ی تو خط اوان من است ای نگهت خاست گه آفتاب در من ظلمت زده یک شب بتاب پرده بر انداز زچشم ترم تا بتوانم به رخت بنگرم ای نفست یار و مدد کار ما کی و کجا وعده ی دیدار ما ...... ....... خبر آمد، خبری در راه است سر خوش آن دل که از آن آگاه است شاید این جمعه بیاید....شاید پرده از چهره گشاید شاید.....
با تشکر از دوست گرامی دلداده ی وصل almomen.blogfa.com
ساعت 11:26 صبح جمعه 85/3/19
چشم هایش را گشود، شاید هم چشم هایش باز بود و از ظلمت محض تصور می کرد شب است. به ناگاه همه جا روشن شد، چه وسعتی دارد این مکان، انتهایش را نمی بینم هرچه فکر کرد به خاطر نیاورد از کدام درب وارد شده بود..! اصلا درب ورودی کجاست!؟ پرنده سیاه نمی دانست چگونه به این دیار راه یافته بود! انگار سفر طولانی را طی کرده بود تا بدانجا برسد خدایا! این جا کجاست..!! زیر پایش سنگ فرشی از مرمرهای سفید دیوارهایش همه نور آسمانش با آسمانی که قبلا دیده بود فرق داشت گویی این جا همه بر ابرها خانه دارند بوی عطری سرمستش می کرد در دوردست چیزی می درخشید نزدیک رفت ،نزدیک تر همه جا نور.... همه جا سبز... باغی رویایی جلو نظرش قرار گرفت خدایا! تمام زیبایی ها این جاست..! اما.. در این باغ هیچ گلی نبود، جز یکی، تک شاخه گل یاس تنها بود نزدیک تر شد،هیچ کس آنجا نبود،هیچکس..!! این باغ حتی باغبان هم نداشت پرنده با خود اندیشید،حتما یاس هم مثل او غریب است و آشنایی ندارد زمزمه سه پروانه ی زیبا توجه او را جلب کرد حرکاتشان هماهنگی خاصی داشت،با چه شور و تواضعی به دور یاس می چرخیدند همانند کعبه بر او طواف می کردند اما چرا چشمان آنها خیس بود! قلب کوچک پرنده به درد آمد عجب دیار غریبی است این جا..!! از آن طرف صدایی به گوشش رسید،بی اختیار به سمت صدا رفت رفت و رفت.. منظره ی حیرت انگیزی بود،گویی تمام کائنات آنجا جمع بودند، تمام جنبندگان بر سجده و نماز و تمام فرشتگان در شیون و سوز خدایا! چرا این جا این همه بی قراریست! این ها در حسرت چه این گونه در تب و تاب هستند!؟ انگار تمام چشم ها در پی گمگشده ای بود آنها به دنبال چه بودند! نکند در جستجوی یاس باشند! می خواست نشانی یاس بگوید می خواست از بهشت آن طرف دیار بگوید از باغ بی باغبان، از غربت آن جا، از یاس تنها ولی بهت این سرزمین زبانش را بسته بود شاید هم اجازه صحبت نداشت همچنان در حیرت بود که چند دسته پرستوی شیدا که برگ سبزی به همراه داشتند از راه رسیدند پروازشان ترتیب دیدنی داشت پرستو ها نشانهایی داشتند که آنها را از دیگر پرندگان متمایز می ساخت آنها از دیار غریب ،از بهشت یاس تحفه آورده بودند پرنده سیاه در دلش آرزویی کرد «کاش من هم یک پرستو بودم» هنوز چشم از آنها بر نداشته بود، که صدایی از آسمان برخواست نمی توانست چیزی را که می شنود باور کند این نام او بود که به گوش می رسید،گویی او را خوانده بودند خدایا! مرا می خوانند، نام مرا می خوانند..!!
پرنده سیاه دوباره چشم هایش را گشود دیگر آنجا نبود.......
|
خانه
:: بازدید امروز ::
:: کل بازدیدها ::
:: لوگوی من ::
:: موضوعات وبلاگ ::
:: اوقات شرعی ::
:: عاشقان ظهور نور:: (گنجینه نور (2 سیب خوشبو عاشق مهدی اشک ستاره بیقرار ظهور حس غریب منتظر یار نوای دل ال یس ساحل دل در سایه آفتاب منه ز دست پیاله تنهایی های منتظر به سوی پروانه شدن ( کنیزان حضرت زهراء(س وبلاگ آموزنده صدیقیان کاشی تمام خلقت در انتظارند (امام مهدی(عج دلداده ی وصل چشم انتظار نسیم حیات انتظار ظهور گل نرگس مسافر یا لطیف ایران مهر سرزمین نور سجاده عشق آشنایی با پدر زمان (انا مجنون الحسین (ع صفحات انتظار در فراق گل نرگس شب های شعر شاعر شنیدنی است
:: خبرنامه وبلاگ ::
:: آرشیو ::
اردیبهشت 1385 :: موسیقی ::
|